مستاجرهای تازه ی ما

ساخت وبلاگ
رفتم بلاگ انگلیسی یکی درست کردم، تموم که شد تازه نشون میده که پولی است. سال اول مجانی و بعد سالی حدود ۵۰ دلار. من پول مفت نمیدم واسه چیزی که اصلا معلوم نیست استفاده کنم یا نه. بی خیال شدم. همین بلاگفا فارسی فعلا بس ه!دیروقت شب است یازده و سی و پنج. فردا شنبه است و خدا رو شکر سرکار رفتن نداره. متنفرم از اینکه نیاز دارم عمرم را بفروشم برای کار. هوای شب ها خنک شده و حس اینکه دیگه پاییز نزدیک شده را می رسونه و من از فکر زمستون طولانی و بادهای دوست نداشتنی و یخ اینجا یک چوری ناخوشی میشم. اصلا دوست ندارم بهش فکر کنم. امروز خیلی زیبا بود. یک عکس فوق العاده کردم اینجا می گذارم. رنگ آبی آسمون باور نکردنی زیبا بود.خواستم عکس رو اینجا بگدارم نمیشه همینجور باید آپ لود کرد. ولش.دیروز ۸/۱۰/۲۰۲۳ درخت گینگکو رو کاشتم. ببینم خالش چظور میشه. شب به خیر مستاجرهای تازه ی ما...
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 30 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 13:13

عصری مارتی هنوز روی تراس قهوه اش را می نوشید و من که قهوه ام را زودتر تموم کرده بودم اومده بودم توو تا سالاد رو حاضر کنم تا شام بخوریم. تلفن زنگ زد! کی بود؟ مامان بود، چه موقع زنگ زدن بود؟ کمی تردید کردم در برداشتن، جواب دادم. صدایش یه جوری بود، بعد از چندبار پرسیدنم بلاخره گفت که چی شده. بیمارستان بود، باید شب رو می موند. خونریزی گوارشی! از صبح رفته بود اورژانس و حالا بهم خبر داده بود، بعد از اینکه بابا رو فرستاده بوده خونه که چیزی بخوره، بعد از اینکه آزمایش های اولیه را انجام داده بودند و گفته بودند توو آزمایش ها چیزی نبوده. ولی شب را نگهش داشتند. فردا اندسکپی یا کلونوسکپی بکنند.دمغ شدم. غمگین. تنها. خواستم برم بیمارستان گفتن بعد از ۸ ملاقات نمی گذارند. من بیشتر از ۱ ساعت راه داشتم و ۲۰ دیقه به ۸ بود. مجبور شدم بگذارم برای فردا.گریه ام گرفت. بعد از اینکه گریه هام رو تموم کردم یا شد، منطق را تونستم خفت کنم. درست و جسابی باهم حرف زدیم. مگه نه اینکه گذر ادامه ی سفریست که بخشیش هم در زندگی می گذشت؟ مگه نه اینکه اصلا هنوز معلوم نیست مشکل چیه و شاید به زودی درمان بشه و اصلا حالا وقت سفرش نباشه؟ واسه چی اینطوری می کنم؟ جواب خیلی قانع کننده ای نداشتم، به غیر از اینکه مادر ه و جایگاه خاص و قدرتمند خودش را در اعماق بی بدیل ناخودأگاه داره و این خیلی توو دست من نیست. جایگزین نشدنی هم هست. ..در نهایت بعد از دوش بیشتر قدرت منطق اثر گذاریش برگشت و بهتر شدم.خیلی بی دلیل تلفن را دستم گرفتم و به قسمت اخبار و مقالات نگاه انداختم. مطلبی بود از یک راهب بزرگ، سرسری تا پایین سعی کردم کلماتی را از روشون رد بشم و... و عالی بود. چرا باید لحظه را فدای آینده ای کرد که نه آمده و نه مطمئن و مشخص است؟!&g مستاجرهای تازه ی ما...
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 11:59

یاد بوی مربای توت فرنگی میوفتم و باز دلم میگیره. مامان، آن مامان مهربونه. آن مامانی که هیچی جز خوبی ازش نمی دونستم، آن مامان صبوره که همیشه لبخند روو لبش بود، که سختگیر نبود. که من بهش اعتماد کامل داشتم، یک اعتماد کورکورانه که بعدها البته به خاک سیاه نشوندم. آره آن مامان خوبه.. بوی مربای توت فرنگی قرمز درشت براق شیرین و گرم. دلم می گیره. می رم بخوام. امیدوارم حال ه خدای آن مرباهای توت فرنگی قرمز، گرم و شیرین زودتر خوب بشه. حال ه مامان خوب باشه و بشه. مستاجرهای تازه ی ما...
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 11:59

زوی ایوون نشستم و شب تاب اون بالا، بین برگ های درخت بلوط این ور اون ور می پره و چشمک می زنه. در انتهای تیرماه باید باشیم اواخر یا اواسط بهار با سرعت بیشتری میان برگ های درخت ها پیداشون می شد اما حالا انگار قدر اون موقع حال نداشت! اصلا الان انگار یکی بود ولی اون موقع خیلی بیشتر بودن.به یاد شعر نیما می افتم و می خوانم:می تراود مهتابمی درخشد شبتاببه کجای این شب تیرهبیاویزم قبای کهنه ی خود را؟!شب خوبی نبود.اخساس های خوبی بهم نداد. خیلی خرص خوردم و غصه. برای بار چندم سر این قضیه مسخره و پوچ. تهی شدم.تهی..به یاد یک استاد مجسمه ساز ایرانی افتادم که کارهایی درست کرده بود واژه ی هیچ . اسم هنرمند را فراموش کردم. سرچ کنم فوری پیدا میشه اما حالا مهم نیست بحث اصلا او نیست. سر ه هیچ ه.داشتم سعی می کردم احساسم را برای خودم توصیف کنم. نمی شد واژه هایی یا واژه ای پیدا کنم که به درستی حسم را بیان کنه. تا اینکه تهی را بیاد آوردم. به درستی خودش بود، تهی، و در آن لحظه فهمیدم تهی از هیچ بدتر ه. عمیق تره. چیز خوبی در واقع نیست. هیچ خودشه. از اول خالی بوده، چیزی نبوده، در وجود نبودش اصالت هست. یک نبودن که از ازل نبوده، هیچ. ولی تهی! تهی یعنی یک موقع یک چیزی بوده، حالا خالی شده، و این خلآش و فقدان اون اولیه، خالی احساس می شه و این رو تهی کرده. تهی.. و من و حسم آن تهی شدیم و بودیم. پر از شور و آرزو و انرژي و هزار برنامه و فکر و رویا، رویاهای بزرگ و قدم های نرفته ای که منتظر بودم بروم، بودم و در من بود، ولی حالا، تهی بودم. تهی شده بودم. از هر حس و خواسته و برنامه ای. حتی از دردهای آشنا و اندوه های گاه و بیگاه و شناس. یک تهی که هیچ صفتی هم نداشت. بدون هر گونه حس یا خواسته و زائده ای. فقط یک تهی. حالا ک مستاجرهای تازه ی ما...
ما را در سایت مستاجرهای تازه ی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anarschist بازدید : 29 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 11:59